مرساناکوچولو

اولین مراسم عقدو شهربازی

امروز جشن عقد نوه عموبود دعوتمون کرده بودن دیروز با خاله جون رفتیم ویه لباس خوشگل برات خریدیم وقتی تنت کردم خیلی ماه شدی.ازوقتی وارد تالار شدیم میرقصیدی قربونت برم که عاشق رقصی بخاطر همین کلی باهم رقصیدیم بعدتالار موقع غذا خوردن تومیخواستی همه میز بهم بریزی که تا یه حدیم موفق شدی علارغم تلاش های فراوان منو مامان جونو خاله جون بعدمراسم قرارشدبریم شهر بازی اون جا خیلی هیجان داشتی بعضی وقتها از صدای جیغ بقیه میترسیدی بعضی وقتام میخندیدیو خوشحال میشدی دیروقت بود انقدر شیطونی کرده بودی که خوابیدی تا صبح برا شیر خوردنم بیدارنشدی
12 مرداد 1396

اولین تابستون مرسانا

روز 12عید بود وما 4روز بود که ازتبریزبرگشته بودیم فردا رو باباییقرارگذاشتیم که بیرون نریم وتوخونه بمونیم ویه ماهگرد سه نفره برات بگریم از صبح تا شب باهات بازی کردیمو خیلی بهمون خوش گذشت میتونم بگم اولین سیزده بدر عمرومون بود که اینقدر از ته دل خندیدم 14 فروردین برا چکاب پیش دکترت بردم که گفت یکم وزنت کمه وبرات آزمایش ادرارو شیر خشک نوشت اینبار برخلاف دفه پیش شما خیلی باهام همکاری کردیو سریع نمونه رو گرفتم جواب آزمایشت چیزیو نشون نمیداد وتو از مزه شیر خشک متنفر بودی اصلا نمیخوردیش روزاپشت سرهم میگذشتن وبا وجود تو خونه وزندگی سیاه وسفید ما پراز رنگ های زیبا شده بود ودیگه هیچ غمی توزنی نداشتیم 4ماهه شدی دوباره باید واکسن میزدی بابایی اون روز سر...
12 مرداد 1396

از 2روزگی تا3ماهگی مرسانا خانم

✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ 15دی ماه بود که ازبیمارستان ترخیص شدیم واومدیم خونه همه میومدن دیدنت اون شب خیلی خستهبودیم وصبحشم باید میبردیمت بیمارستان برا واکسن خداروشکر زیاد اذیت نمیکردی وفقط چند بار بیدارشدم براشیر دادن ومامان جونم خیلی کمکمون میکرد فردا صبح منو مامان جونو بابایی بردیمت واکسنتو زدیم باباییم رفت دنبال کارای شناسنامه ودفترچه بیمه ات.موقع واکسن زدن خواب بودی ومنومامان جون گوشامونوگرفته بودیم که صدای جیغ زدنتو نشنویم اونم تو اصلا بیدار نشدی وکلی بهت خندیدیم.بقیه روزم همش سرگرم کارات بودیم تا اینکه فردای اون روز بردیمت برا آزمایش غربالگری چون اون مرکز خیلی شلوغ بود قرار شد شنبه بریم روز6مامانی احساس کرد که شما یکم رنگ پوستت ز...
12 مرداد 1396

تولد مرسانا کوچولو

سلام .به فرشته نازم امسال به لطف خدا منو بابایی صاحب یه فرشته نازکوچولو شدیم که این یه تغییراساسی تو زندگی ما بود.بعد از نه ماه هیجان که منوبابایی برای اومدن فرشتمون داشتیم بلاخره قرار شد شما روز 13دیماه به دنیا بیاین ازشب قبلش هیجان منو بابایی چندبرابرشده بود اونقدرهیجان داشتیم که جفتمونم 3یا4ساعت بیشتر نتونستیم بخوابیم بالاخره ساعت 6صبح شد وشروع کردیم به اماده شدن اخه خانم دکتر گفته بود ساعت 9بیمارستان باشیم سریع یه دوش گرفتم یه عالمه آرایش کردموبا باباجون ومامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان بعد کلی معطلی ساعت 2 بعدازظهر مامانیو بستری کردن.استرس کل وجودموگرفته بود ازیه طرفم هیجان اومدن تورو داشتم ومیدونستم چندساعت بعد همه اون انتظار...
11 مرداد 1396