مرساناکوچولو

از 2روزگی تا3ماهگی مرسانا خانم

1396/5/12 2:09
نویسنده : مامان مرسانا
20 بازدید
اشتراک گذاری
✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ
15دی ماه بود که ازبیمارستان ترخیص شدیم واومدیم خونه همه میومدن دیدنت اون شب خیلی خستهبودیم وصبحشم باید میبردیمت بیمارستان برا واکسن خداروشکر زیاد اذیت نمیکردی وفقط چند بار بیدارشدم براشیر دادن ومامان جونم خیلی کمکمون میکرد فردا صبح منو مامان جونو بابایی بردیمت واکسنتو زدیم باباییم رفت دنبال کارای شناسنامه ودفترچه بیمه ات.موقع واکسن زدن خواب بودی ومنومامان جون گوشامونوگرفته بودیم که صدای جیغ زدنتو نشنویم اونم تو اصلا بیدار نشدی وکلی بهت خندیدیم.بقیه روزم همش سرگرم کارات بودیم تا اینکه فردای اون روز بردیمت برا آزمایش غربالگری چون اون مرکز خیلی شلوغ بود قرار شد شنبه بریم روز6مامانی احساس کرد که شما یکم رنگ پوستت زرده براهمین از یه متخصص برات وقت گرفتیم وبردیمت پیشش که برات آزمایش نوشت آخ که چقدر استرس داشتیم رفتیم آزمایشگاه چون نمونه گیر نوزادنداشتن فقط از که پات نمونه گرفتن که نگرانی ما برطرف بشه شماهم یه جیغ بنفش کشیدی.قرارشد فردا برای خون گیری بریمت دکترت گفت خیلی جای نگرانی نیست فردا بردیمت فردا هم برای غربالگری بردیمت هم برا آزمایش آخ بمیرم برات چقدر گریه کردی منو مامان جونم بیرون وایسا ده بودیمو گریه میکردیم متاسفانه نتونستن نمونه رو بگیرن برگشتیم خونه برا بعدازظهر اماده شدیم برات یه جشن کوچیک گرفته بودیم بعدازظهر مهمونامون اومدنو بهمون خیلی خوش گذشت اون روز چون خانم دکتر برات آزمایش ادرارم نوشته بود ما هرکاری میکردیم شما جیش نمیکردی قرارشدبریم خونه یکی از اقوام شاید ایشون بتونن که خدا روشکر شما لج بازی نکردینوآزمایشو گرفتیم 15روزه شده بودی که بردیمت پیش دکتر خانم دکتر گفتن که خداروشکر مشکل برطرف شده وشما حالتون خیلی خوبه بعد تشکیل پرونده تو مرکز بهداشت برگشتیم خونه شبش حرکت کردیم به سمت تبریز تا بریم خونه مامان جون.خداروشکر خیلی اذیت نکردیو خواب بودی چون همه اقوام ما تبریز بودن همه برا دیدنت میومدن وبابایی 18روز تولدت دوباره برات یه جشن مفصل گرفت وکلی مهمون دعوت کرد فردای شب مهمونی بابایی برگشت خونه چون دیگه باید میرفت سرکار وچون شما خیلی ریزه میزه بودین من هم خیلی نمیتونستم کاراتو انجام بدم ما خونه مامان جون موندیم تواین مدت متاسفانه شما کولیک داشتین شبا خیلی گریه میکردی خداروشکر مامان جون وباباجون بودن کمکم میکردن تا اینکه 1ماهت شد وبابا جون برات کیک گرفت وبرات ماهگرد گرفتیم و40روز تولدت برا قدو وزن به مرکز بهداشت بردیم وزنت خوب بود 4700بودی خیالم راحت شده بود و2ماهگیت بامامان جون بردیمت بازم مرکز بهداشتو بهت واکسن زدن وگفتن که وزنت5کیلو شده اون روز خیلی بی قراری کردی چون واکسن داشتی به اصرار باباجون چندروز بعد برات ماهگردگرفتیم .تااینکه نزدیک عید بود بابایی اومد تبریز وباهم رفتیم خرید اولین خرید سه نفرمون توعید بود بعدشم عید شد روز9عید برگشتیم خونمون وخداروشکر تو زیاد بی قراری نمیکردی برعکس خیلیم شادو سرحال بودی مامانیم خیلی خوش حال بود چون دیگه یه دوست براش پیداشده بود که هم دوستش بود هم پاره تنش
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)